درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 628
بازدید کل : 88038
تعداد مطالب : 88
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


با من بمان




تا دیدار تو 

یک شیشه فاصله است و من 

مثل ماهی 

میانِ تُنگ 

و تُنگ 


میان دریا

آه، اگر بشکند این دیوار شیشه‌ای!

 




احساس خفگي شديدي ميكنم اين روزها....

يك بغض بزرگ گلويم را محكم گرفته.... مردم از بس گريه كردم اين چند روز شايد اين بغض رهايم كند اما نشد كه نشد....

حس ميكنم بال پروازم را شكسته اند، ديگر نه در روياهايم اوج ميگيرم نه در بيداري....

اصلا چند وقتيست از رويا خبري نيست ، همه ي زندگيم شده يك بيداري تكراري و تلخ پر از تكرار شخصيت هاي بيشعور! آنهايي كه دلم از ديدنشان بهم ميخورد و خالي تر از حضور افرادي كه دلم براي حضورشان له له ميزند...

شده ام ماهي گلي تنگ سفره ي هفت سين... هماني كه ميداند همين روزهاست كه روي اب بيايد....

يا شايد من همان مرغ كوچك درون قسم كه بس خودش را به تن قفس زده تا بيرون بزند ،زخم هايش عميق تر شده اند و خون روي نوك كوچكش ديگر حتي مجالي به او نميدهد تا آرام و بي درد آب بخورد.

حس ميكنم بيش از حد اسير شده ام... اسير اين دردهاي لعنتي كه جلوي لبخندهايم را ميگيرند... 

يكي گفت بهاي آزادي تو بيش از اينهاست كه فكرميكني.... خسته ام از اسارت و تشنه ي آزادي اما بهاي پيشنهادي بيش از حد سنگين است وقتي هنوز هم با پرداخت آن بهاي سنگين تضميني براي آزادي نيست....

سخت تر از آنچه نوشتم درگيرم ... درگير حضور ازاردهنده ي بعضي ها و غيبت بعضي هاي ديگر.

http://bia2mob.net/uploads/posts/1329757993_asheghane06.jpg



دیشب برای خاطره هامان گریستم...

در گوشه اتاقمان فـــراوان گـریستم..

با یاد لحظه های پر از عشق و زندگی...

بغضی مرا گرفت و چو باران گریستم...

آسان ز دست رفتی و تنهاترین شدم...

تنها برای خاطرت ای جان گریستم...

سخت است ای عزیز فراموش کردنت...

شاعر شدم برای تو آسان گریستم...

دیشب هوای چشم تو کردم دلم گرفت...

دیشب برای خاطره هامان گریستم...



از من،

تنها

تو مانده ای...

*************************************************

آنقدر فریاد هایم را سکوت کرده ام

که اگر به چشمانم بنگری کر می شوی...

*************************************************

گاه می توان تمام زندگی را در آغوش گرفت،

فقط کافیست تمام زندگیت یک نفر باشد!

*************************************************

مهم نیست شیشه قلبم زیر پاهات بشکنه

مهم اینه که پاهات زخمی نشه

*************************************************

آسمان همچو صفحه دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خواب است

فروغ فرخزاد

*************************************************

دور شدن ها از ماست نه از فاصله ها

دل ازنهاست که تنهاست نه از فاصله ها

گرچه دیگر همه جا پر ز جدایی شده است

مشکل از طاقت دلهاست نه از فاصله ها

*************************************************

برای دیدن ادامه جملات به ادامه مطلب بروید...



ادامه مطلب ...


آنکه بین من و تو شام جدایی آورد

    می کنم نفرینش،

                       یا الهی؛

                          بکنش چون من زار

                               پیش معشوقش خار

                                     هر دو چشمانش تار

                                            تا بداند چه به من می گذرد

                                                       از غم دوری آن چشم عزیز.................



مرا اینگونه باور کن...

کمی تنها،کمی بی کس، کمی از یادها رفته....

خداهم ترک ما کرده، خدا دیگر کجا رفته؟!.....

نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟!

که شاید هم به جرم آن، غریبی و جدایی هست؟!

مرا اینگونه باور کن...

 

مرا اينگونه باور کن...
 
 کمي تنها ، کمي بي کس ،
 
 کمي از يادها رفته...
 
 خدا هم ترک ما کرده ،
 
خدا ديگر کجا رفته...؟!
 
 نمي دانم مرا آيا گناهي هست..؟
 
 که شايد هم به جرم آن ،
 
 غريبي و جدايي هست..؟؟؟ 
 


shirin

 



 

خدایا؛

من عاشقی خسته ام که هر روز در ایوان خیال می نشینم

و گیسوان خیس باران را شانه می کنم!

من از ابریشم های قرمز و کتان های نقره ای

شالی برایت می بافم

و بی آنکه فرشتگانت باخبر شوند، آن را به تو تقدیم می کنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خدایا؛

گاهی نه پنجره ای دارم، نه جاده ای و نه رودخانه ای

تا به سراغت بیایم.

گاهی هوا پر از کلمه و دور و برم لبریز از نور و پرنده است،

اما افسوس، که بالی بر شانه ندارم!

 



داستان عاشقی گل شقایق از زبان خودش

 

شقایق گفت با خنده: نه بیمارم نه تب دارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت

شنیدم سخت شیدا بود

 

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما...

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

از آن نوعی که بودم من

بگیرند ریشه اش را بوسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده

که افتاده چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

 

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به راه افتاد

و او می رفت و من در دستان او بودم

و او هر لحظه سر را رو به بالا ها

تشکر از خدا می کرد

 

پس از چندی هوا چون کوره آتش

زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 

به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

وزین گل که جایی نیست

 

خودش هم تشنه بود اما!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم

 

دلم می سوخت اما راه پایان کو؟

نه حتی آبی، نسیمی در بیابان کو؟

 

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه.................

روی زانوهای خود هم شد که دیگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد، آنگه،

 

مرا در گوشه ای از بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما! آه ...

 

صدای قلب او گویی جهان را زیر و رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هر جا بود با غم رو به رو می کرد

 

نمیدانم چه می گویم؟

به جای آب، خونش را به من داد

و بر لب های او فریاد

"بمان ای گل"

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

"بمان ای گل"

 

و من ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد

 

http://pic.photo-aks.com/photo/nature/flowers/poppy/large/poppy_wallpaper.jpg

 



دوباره صدایم کن...

نیمکت عاشقی یادت هست؟

کنار هم نگاه در نگاه و سکوتمان چه گوشنواز بود

بید مجنون زیر سایه اش امانمان داده بود

برگ های رنگینش را به نشانه عشقمان بر سرمان میریخت

او نیز عاشق بودنمان را به رخ پاییز میکشد..

بگو.صدایم کن. بیا تا دوباره ما شویم

مرحمی بر سوز دلم باش.نگاه کن پاییز بر من می خندد.بیا داغ جداییمان را به دلش بگذاریم

بیا کلاغ هارا پر دهیم تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند

دوباره صدایم کن...

 



ادامه مطلب ...


مهمانی

کبریای توبه را بشکن، پشیمانی بس است

از جواهرخانه خال، نگهبانی بس است

خلق سنگند و من آینه با خود میبرم

بشکنیدم دوستان! دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد

هفتصد سال است می بارد، فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود، قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم

سفره ات را جمع کن ای عشق؛

مهمانی بس است!!!

...........................................................................................................

 

عمـو زنجیـر بــــــاف          عنکبوت بی انصاف        هر کی که با تو بـد شد      براش یه پاپـوش نــبــاف

که روش یه کاسه آش ِ روغن بـره باشه     وجـب وجـب جنازه       تو کوچه فرش مــا شه

 نیمه ی شب     سه تا زن     تو کوچه راه میفتن       جنازه های غریبه ها می خزند

چادرهای سیاه شون   قرمزی لباشون      آره آدمو می ترسونه        رقصهای سایه هاشون

 خبر میارن برات      قربونی اند پیش پات    رو تخت تو می خوابن     لابد خـون می خورن از لبات

کی گفته دنـیـا روی دسـت های تـو می گـرده؟          هر کی تنش سیاهه واست باشه یه بـرده

با مهره های خسته ، لـنگ و کـَج و شلخته        آخر ِ بازی رو شه تاس ِ سیاه ِ تخته

 عقب می مونی از ما        شکل ما نیستی اصلا ً     بـد میاری خیلی بـد     می بـازی مطـمئـنا ً

عمو زنجیـر بـــاف     زنجیرها رو بافتی     لقمه های حرومو       تو سفره ات انداختی

 از ما که بد نـدیـدی     خـط و نـشـون کـشیـدی       مگه نـگفـتی دیشب     تو خواب ِ خـدا رو دیـدی؟

میگم خـدا تو خـواب نــازه     یه روزی بی اجـازه      میدم یه بنـّای خوب      واسم خـدا بسـازه

یه لات بی سر وپا      با قـلب و چـشم سیاه     یه کسی که بـتونه     کارتو خوب بــسازه

عمو زنجیر پـَر     یه روزی از پشت در       گورشو گم می کنه        یواشکی بی خبر

 دور میشه از نگاه مون     شـاد میشه باز دل هامون    می رسه اون روزی که   سایـه میشه برامون

عـمو زنجیــر بــاف      عنکبـوت بــی انصــاف    هـر کـی با تو بـد شد      بـراش یه پـاپـوش نـبــاف

 

ادامه مطلب ...

شنبه 20 مهر 1392برچسب:شعرهای عاشقانه, دلنوشته ها, عکس عاشقانه, :: 16:22 ::  نويسنده : راضی

دلم کوچک است؛

کوچکتر از باغچه پشت پنجره،

ولی...

آنقدر جا دارد که برای کسی که

دوستش دارم

نیمکتی بگذارم برای همیشه!!!

نیمکت تنهایی



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد